.

.

امروز 3 شنبه بود !

 
 
 

امروز سه شنبه بود ! هیچ منظوری ندارما ، فقط خواستم بگم ۳ شنبه بود.

 

بعد از نمی دونم چند روز بی خوابی و کم خوابی ، بالاخره خوابیدم . تو دنیا فقط یه نفر هست که وقتی زنگ می زنه از اینکه گوشی رو بر نمی دارم خوشحال میشه ، اونم دادشی ِ ، چون با خودش فکر میکنه حتما خوابه! دیشبم داشت خوشحال میشد ،که من گوشی رو بر داشتم.

دادشی شنبه امتحان تافل داد.

داداشی درسش این ترم تموم میشه .

داداشی داره می ره دنبال کارای معافی برای سربازیش.

به نظر شما ، اینا معنی اینو میده که تا چند وقت دیگه ، برای صحبت باهاش باید بگیریم 001……؟

 

بعضی از آدما هستن که تو شاید سالی 7-8 بار بیشتر باشون حرف نزنی، شاید در سال یه روز اونو رو ببینی اونم روز تولد مامانش . شاید هیچ ربطی به هم نداشته باشین ولی فقط می دونی هست ، اگه دلت خواست می تونی یه شماره 8 رقمی رو بگیری و ازش خواهش کنی آو ماریا موتزارت رو برات بزنه (هر چند که هیچ وقت هم این کار رو نکنی) ولی می دونی که اگه بخوای میزنه . اونوقته که اگه این آدمه یه روزی نباشه دیگه  تعداد کم برخوردا و صحبتا یادت نمی یاد ، فقط یادت می یاد که کسی نیست که بگه  این 5 شنبه بیام دنبالت که بییای اینجا که بشینیم تو ایون خونمون با مامان اینا چای بخوریم؟ و تو هم هر دفعه بگی نه خجالت می کشم . باشه یه وقت دیگه .

 

بش گفتم نره ، گفتم پدر مریضه، مامان تنهاست ، گفتم مامانی و بابایی چی میشن؟ گفتم الان اون مرد خونس .بش گفتم نره.

 

***

 

می گم نمی تونم ، باور کن نمی تونم ، اصلا حالشو هم ندارم ، میگی نگو اینو ، در هستی میپیچه ها!

ولی آخه واقعا نمی تونم.

2 هفته بود هر روز با یه حس نفرت چشمام رو می بستم و با همون حس نفرت بازشون می کردم. نفرتی که به هیچ وجه نمی دونستم از چیه ، یا حتی نسبت به چیه . یه حس مزخرف که هرچی دندونام رو به هم فشار دادم ، هر چی سعی کردم به روم نیارم که درونم آشفتس ، هر چی نسکافه داغ خوردم ، هر چی سرم رو گرم کردم ، از بین نرفت که نرفت . تو همین روزای اخیر ، شاید دیروز ، شایدم کمی دورتر ، یه نفر 2 تا جمله خوب به من گفت . همش دو تا. دو تا جمله که نه رمانتیک بود و نه فلسفی و نه سخت . دو تا جمله کوتاه ِ معمولی ، ولی من خوب شدم ، خودشم عمرا متوجه اهمیت جملاتش بین اون همه جمله شده باشه. ولی من الان خوبم ، نه خیلی خوب ، نه خیلی پر انرژی ، ولی خوبم ، حداقل چشمام پر از تنفر نیست.

 

یه روز از صبح بیا بشین پیشم و یه عالمه حرف بزن. من دلم برات تنگه.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ملقب به عسل چهارشنبه 27 اردیبهشت 1385 ساعت 10:08 ق.ظ http://30in.persianblog.com

سلام . صبح بخیر !
اولا ببخشید که دیشب من نبودم ! خواب بودم حقیقتا !
دوما دقت کن ! خوب دقت کن ! یادته داداشی به منم گفت که : برات آهنگ بزنم ! یادته ؟ دقت کردی ؟ منم دلم می گیره که این داداشی جان ! ( یا هر داداشی جان ِ دیگه که دوسش دارم بره ! عظمت موضوع وقتی منفجر کننده است که داداشی جان ، حقیقتا داداشی جان باشه !!!! میشه به این یکی هم بگیم نره !
سوما باز که گفتی ! توو هستی می پیچه ها ! هستی با کسی شوخی نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد