.

.

مهران !

ور دیگه ای از روتینم رو میگذرونم . آروم تر و مطمئن تر و محکم تر و پر رنگ تر و بی دغدغه تر و بی تفاوت تر و پر کار تر و بزرگ تر و سخت تر و کم خوش تر !!!!  روزهایی که به سعادت آباد ختم میشه و روزهایی که با کامپیوتر ها سپری میشه و روزهایی که در کنارش و آبی و ملس سپری میشه -  ور دیگه ای از روتین زندگیمه. آدمایی که در اثر این روتین از کنارم دور میشن و آدمایی که به فراموشی سپرده میشن و آدمایی که از دور شدنشون غمگینم و آدمایی که هرگز دوباره نخواهم داشتشان و آدمایی که اونا هم روتینی دارن و توی روتینشون منو فراموش کردن و میکنن و آدمایی که نزدیک و نزدیک تر میشن و آدمایی که ثابت میشن و موندگار ! خاطره هایی که بودن و هستن و رژه میرن و فکرم رو میکشن طرف خودشون هم کم کم دارن پا پس می کشن و من و ما رو میذارن به حال خودمون و  میذارن تا از دست بدیم و شاید هم به دست بیاریم ! خستگیایی که رو هم جمع میشه و دلیلی میشه برای خسته تر شدن از همه آدما و  حساس تر شدن به همه برخوردا ! روز و شبی که بی وقفه جا به جا میشن و جایی واسه وقفه تو زندگیم نمیذارن ! توقعاتی که برآورده نمیشن و انرژی های رفته ای که بر نمیگردن !

 

خستم -  ولی  با این حال پر انرژی و مثل همیشه دنیا رو اون جوری که هست می بینم ! وقتی بخوام کاری رو بکنم سال ها می تونم  نوک پنجه در مسیرش راه برم تا بالاخره بهش برسم.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز .... (هم داره !!!)

 

 آروم بودن و ناز دار بودن (!) همیشه جواب نمیده – بعضی وقتا لازمه در قبال داد – داد کشید تا صدایی ببره و صدایی به گوش برسه .بعضی وقتا کسی باید بگه که کسی عقل کل نیست و اشکالاتی داره عمده و ناتوانایی هایی داره فراوون و پستی هایی داره مرتفع ! نمی دونم چرا امشب اینقدر تو -  دوست عزیز و دور از دسترس و اموراتت و طرز فکرتو بولیز قرمزت و قد بلندت تو فکرمه !

 

 

Immortal

 

خداوندگارا تو را به خاطر آفرینش کوئنتین تارانتینوی کبیر بی نهایت شکر گذارم . باشد که از این مخلوقات بیشتر بیآفرینی . آمین


فوق العاده نیست؟My Baby Shot Me Down                                                

                  I was five and he was six 
               We rode on horses made of sticks 
                He wore black and I wore white 
                He would always win the fight

                         Bang bang

                           ...

SlaughterHouse

چه چیز این دنیای لعنتی اینقدر قشنگ است که دو دستی چسبیده ایم و ول هم نمیکنیم؟ توی این دنیای وبلاگستان که همه ناله میکنند و غر میزنند یکی اش هم من ! برای من این که هیچ ندارد غیر از بغض و درد . یکی را رد میکنی سرت را بلند نکرده ای یکی دیگر سرت می آید ، بازی تکراری ای که اگر تکرار نشود نگران می شوم . هر چقدر هم که بزرگ تر می شویم گندی هایش بیشتر می زند بالا . چه است آخر این گذران احمقانه این روزهای سراسر درد و تکرار؟ کاش جلوی دوربین مخفی این خالق ایستاده بودیم و یکی آخر می آمد می گفت فرزند شوخی بود ، خندیدیم ، حالا برویم پی زندگی امان . باید همان شب که گرگ و میش هوا بود و من نیمه بیدار بودم و تصویرها هی آمدند و رفتند و فیلم هایی که دیده ام و ادم هایی که نیستند و ... همان دم صبحی که قصد به پایان رساندن این لعنتی را داشتم و خودم را بالای سر جسد خیس و خونینم در وان حمام دیدم باید بلند میشدم و میرفتم رگم را با جسارت میزدم و راحت می شد ، نکردم این کار را ، لعنتی از بس اسلام شناسی و کتاب مقدس و مسیح و کریشنا شناسی کرده ام توی این مغزم، این تعالیم معادی و زندگی دوباره را باور کرده ام جرات پایان دادن این نکبت را ندارم ، دو سه هفته گذشته است و تعداد بارهایی که در روز به اش فکر می کنم زیاد و زیادتر می شود. همین وبلاگستان را اینور و آنورش را هی ورق میزنم و بالا پایین میکنم ببینم دلم به چه خوش بود که می خواستم زنده باشم و حالا نه ، همان چیزهایی که روزگاری داغم میکرد و انرژی میداد و از ته دل می خنداندم ، حالا شده بغض توی گلویم که نه اشک می شود و نه پایین میرود . همان کار و درسی که انگیزه بود شده بلای جانم ، همان جایی که آرامم می کرد حالا شده اضطرابم ، همان هایی که ماه بودند و بوس و دوست داشتنی حالا پایشان دقیقا روی گلویم است و فشار میدهند ، آن همه فیلم دیدم و ادبیات خواندم به چه درد میخورد که حالا که گندی بالا آورده ام و نیاز دارم  تاثیر گذار ترین نثرم را بنویسم اصلا دستم به قلم نمی رود تا گندم را ماست مالی کنم ، ۳ روز گذشته و تکان نداده ام خودم را هنوز ، عدالتت همین از خداوندگار ؟ خوشی ِ آنی که می آید و میریزد و می پاشد و می رود ؟ آن احساس بسیـــــــــــــــــــــــــــار خوبی که روی تکه تکه های قلب من استوار شده ؟ اصلا می آیی اینجا سر می زنی که چه ؟ ببینی زنده ام یا مرده ؟ یا مثلا چه خوانده ام چه دیده ام ؟ می آیی بیبینی بدون تو خوشم است یا نه ؟ امروز همان یکشنبه صبح هایی است که شب آن طرف کره زمین بود و من شاد بودم و تو هم ، حالا همان یکشنبه صبح خفه ام می کند . آن موقع که ساعت 3 را نتوانستی تاب بیاوردی تا 1 بعد از ظهر چرا حواست به صفحه های جدایمان نبود ؟ یا آن موقع که جلوی کاخ شاهی راه می رفتی و تصور نبودنم را نمی کردی ؟ کدام صفحه و فضا برادر ؟ حساب اعتبارم را جلوی پدرم می کردی لااقل؟ پشت 4 جمله رنگی رنگی پنهان می شوی، از یک جا پاکم می کنی ، جای دیگر را هی چک می کنی؟ همیشه حواسم بود که کسی که یک بار یک کار را انجام بدهد بار دوم هم می تواند تکرارش کند، بدبختانه بدترین وقت را انتخاب کرده بودی هم برای بودن هم نبودنت.  درد نبودنتان نیست به مقدسات ، که اینقدری عاشق بوده ام که بدانم نبودنم زندگی هاتان را سبز تر و پر آرامش تر می کند ، من هم راضی ام .درد، پشت سر هم اتفاق افتادنشان است شاید ، شغلی که ا ماه دیگر بیشتر نداری اش ، آینده  رعب آوری که  نمی دانی کجای دنیا رقم می خورد ،  اصلا بروم که چه ؟ از این خراب شده به یک خراب شده دیگر ،  که مثلا تجربه کنم که چه شود ؟ هه هه ، آن شب داشتند بلیط دور دنیا را با همه هزینه هایش به اش می دادند ، قبول نکرد گفت تو همراهم نباشی نمی خواهم ، حالا همان من، در ایالت عوض کردنش هم سنگینی می کنم. اتفاق  تکراریست ورود و خروج انسانها ، حالا باز 1 سال می گذرد و نبودنتان عادی می شود و آدمهای جدید می آیند و آنها می شوند ماه و بوس و دوست داشتنی و باز می گذرد.  حالا خواهر، خشک و تری که با هم سوخت ما خشکش بودیم یا تر ؟ زندگی هاتان را که پر میکردید به خالی های زندگی من هم فکر میکردید؟ اها باید تجربه کنم تا من هم بزرگ شوم ، شما هم با همین تجربه ها بزرگ شدید. همانی که آخ می گفت و درد می کشید همین روزها ، میخواستم دنیا نباشد ،چه شد خواهر کفرت همگی دین شد ، تلخت همه شیرین شد؟ لعنتی  اینقدر که دوستش داشته ام و خوبی دیده ام ازش که حتی نمی توانم مقصرش بدانم. فشارها هی بیشتر و بیشتر می شود و من عصبی تر و کم تحمل تر . حالا نه کسی به من اعتماد دارد و نه من به کسی ، او فکر میکند پیچانده ام اش ، من فکر می کنم دارد تحمل می کند و فیلم بازی میکند می شود همین شیر تو شیری که هی گند می زنم . همانی که هی گفت خودت باش و خودت باش ، تا خود ِ خودم بودم رفت، حتی ندید کجای دردهایم ایستاده ام . همانی که گفت عاشقی کن و عاشقیت یادم داد حالا از صدای زنگش هم قلبم تند تند می زند. دوستانی که اینقدر دورند که . اصلا دست از سرم بردارید. بگذارید به حال خودم بمیرم. شما چه میدانید چه می کشم. نیایید بگویید شکرش کن که سلامتی داری و خانواده و زیبایی و پول . دل خوش چی ؟ آرامش چی ؟ اعتماد به نفس چی ؟ چه می دانم بی ایمانی است یا سست ایمانی ، این روزهای سگی که می گذرند می خواهد مگر تهش چه شود؟ همان یک قوطی کبریت خاکستر، زندگی کنم که چه شود ؟ کجاست ان مسیحی که گفتند خودش را به خاطر ما قربانی کرد ؟ بهتر است این الله و محمدش و آن پدر و مسیحش و آن کریشنا و عرابه رانش واقعی باشند وگرنه هیچ کدامشان را برای تعالیم پوچی که من دادند نمی بخشم . خودت می دانی ، تا حالا هر سازی زده ای رقصیده ام ، بهتر است این آخری را خودت درستش کنی پدر .

...Fill in the blank with

 

کاش خواب نبودی ، اونوقت من ازت می خواستم بریم شهر کتاب تا من کتاب حافظ به روایت کیارستمی رو بخرم ، یا حتی اون کتاب ایلتس رو ، یا حتی اسکان که اون کفش های نایکی رو ، یا بریم شیر بخریم . از اون شیرینی خوشمزه ها و بشینیم تو چمنها  بخوریم . تو خوابی ، بیدار هم بودی 3 شنبه هامون وقت تفریح نیست ، بماند برای 5 شنبه .

کاش امروزت به سعادت آباد ختم نمی شد ، بدجوری دلم الواتی میخواد.

 

Mediator

 

کیمیایی عزیز ، مگر مجبوری فیلم بسازی آخر؟ نگاهی به گوزن ها و قیصر و دندان مارت بینداز لطفا ، بعد هم به این رئیس و حکم ات ! پیر شدی کیمیایی ، پیر .

 

شاید این آخرین تابستونی باشه که اینجام ، که حرص می خورم برای دیر تولد گرفتن برای دوست به ظاهر عاقلمون ، که کرج می ریم و آب بازی میکنیم و تا ته ته تهمون خیس میشه و سشوار میکشیم تا خشک شیم . که قول میدم که این تابستون دیگه می ترکونم . آخرین تابستونیه که اینجام و عصرا که هوا خنک میشه خواهش تمنا می کنم که یکی بیاد منو ببره پارک ، تاب بازی کنم . توی این آخرین تابستون ، همه سرشون شلوغه ، کار و کار و کار و پروژه و پروژه و پروژه و پول و پول و پول و دوست دختر و دوست پسر و ....  تا جایی که میتونم با پدرم بیرون می رم ، خرید ، دکتر، جلسه ، شرکت ... مامانم هنوز اونقدری خوب نشده که تو بغلم بتونم محکم فشارش بدم ولی تا سال دیگه وقت دارم ، اونم قول داده که خوب شه . تو این آخرین تابستون گرم ، عصرای روزای فرد ، زیر کولر دراز میکشم و کتاب می خونم و موزیک گوش میدم و تو دلم دلشوره درسهایی که باید بخونم و نمی خونم و دارم . تو شبای گرمش ، باز هم زیر کولر می خوابم و فیلمایی که خریدم یا دانلود کردم رو میبینم ، اونم گاهی با زیر نویس فارسی! یک شیفت کار کردن نعمت بزرگیه .

توی این آخرین تابستون نمی دونم چرا هوس کردم همین الان 2 تا بچه داشته باشم ، یه دختر یه پسر ، اونم نه بور و مو صاف ، بلکه دو رگه با موهای مجعد . شاید از یه فرانسوی سیاه پوست .

توی این آخرین تابستون حس خاصی دارم به همه اطراف و اطرافیانم .

توی این آخرین تابستون هم حتی، شاگرد ِ دلبر حکیم آوا نشدم . عجب انگشتان رقصانی داری روی کلاویه های پیانو بانو !

عاشق صدای دختره تو " بیفور سان ست" شدم ، به نظرم صدای خود ژولی دلپی ِ ، دوسش دارم .

با موهای جدیدم که به قول تو شبیه عروسک ها شدم ، خیلی حال میکنم ، عجیب با این تغییر کوچیک مورد توجه ام.

در راستای جوون شدن و موندن، هر روز صبح مسیر خونه تا شرکت رو با این آهنگ می رم .

ساعت 8:15 امروز ، احتمالا آخرین ثبت نام آیلتس تو ایران ِ  . امیدوارم بتونم ثبت نام کنم .

این آخرین ها ...

 

 

وقتی سفره کوچکتر شد یه لحظه دلم گرفت ! یه لحظه احساس کردم دیگه هیچی مثل قبل نیست ! دوریم و پر مشغله و پر کار و پیر و بی حوصله ! ولی درست 2:30 min بعد -  وقتی دوست ظاهرا عاقلمون و دوست ورزشکارمون و تیتنایم بهمون پیوستن – دیدم که هموز هم در اوج دوری و مشغله و پر کار بودن و پیری – میتونیم همونایی باشیم که 1 سال پیش و 2 سال پیش و 3 ... بودیم ! هنوز هم وقتی بهم می رسیم میشیم توپ انرژی و می ترکونیم ! هنوز هم همه واسه با هم بودن تلاش می کنیم حتی اگر در 5 min تصمیم به باهم بودن بگیریم ! خوشبختم وقتی میبینم دوستایی دارم که بعد از این همه سال – هنوز هم برای با هم بودن ارزش قائلن و به سختی مرخصی میگیرن و به سختی میپیچونن و به سختی میان و به راحتی هستن !

 

(متلک نداره توش – نگرد.)

 

7:15 و ماشین جیغشو یه حرکت دو ماشینه به قصد بر رو بچ ! من و صدر و دوست درازمون.دوست خیلی خیلی عاقلمون و مامان خانواده و آبجی و م.. م.. خانوم ! چمران و پونک و دختر مهربونی که به ما می پیونده ! اتوبان و غرغراشو و ماکسیمای مشکی اتومات ! عوارضی و پدرام و غرغراش !!!! پادیسان و ماموت و ماشین جیغش ! زودتر رسیدن من و تعجبش ! سهیلا و رحمت و در باز خونه ! یه صبحانه ملس و دود و ورق ! جوجه و سیخ و ... !  ورودشون و یه آب بازی ملس و آفتاب گرفتن ملس تر ! هندونه و سیب زمینی و جوجه و ژله و کیت کت و گردو و .....

 


میخواد بره ! بالاخره بعد از مدت ها و شاید سالها مهران پا به عرصه وجود گذاشت ! از اومدنش خوشحالم و کاملا احساس مادر شدن دارم ولی وقتی شنیدم میخواد مهران عر عرو بار نیاد پس ترکومون می کنه تا چشماش هم آبی شه -  غصم گرفت ! با اینکه این اواخر خیلی با هم خوش نبودیم ولی الان غمگینم  !  جاش خالی می مونه....

 


داشت راجع به مشکلات عادی یه رابطه صحبت میکرد ! همدیگرو نگاه کردیم و نیش خند تحویلش دادیم !  مشکلات ؟ عادی ؟؟! می دونی -  همیشه اعتقاد داشتم که یه رابطه وقی توپه که هر دو طرفش به یه سطح از هر چیزی برسن و وقتی امنه که هر دو بهم اعتماد داشته باشن.یقیین دارم که وقتی دو نفر بهم اعتماد داشته باشن دیگه حرفی توش نیست ! مشکلی پیش نمیاد چون هر دو همدیگرو قبول دارن ! خوشبختم و رو ابرا !

 


 

1-       باهاش خیلی بهترم ! خیلی خیلی باهاش راحت کنار اومدم ! شاید چون خیلی وقت بود ندیده بودمش.شاید هم چون مثبت ترم.

 

2-       بالاخره بعد از 2 ماه گاردش رو شکستم و از تحریم خارج شدم ! خداییش دلم بدجوری براش تنگ شده بود.با  هم رفتیم لیان شامپو ! مثل همیشه -  مثل قدیما -  مثل خودمون . میزا ن سنجش صبرمه ! شاید هم میزان علاقم.

 

3-       فکر نمی کردم بیاد ! واقعا فکر نمی کردم.ولی اومد ! گرم و صمیمی.

 

4-       مامانم تو تیم ملی بدمینتون روی میز بوده !

 

5-       گفتم عین عروسک شدی ؟ با اینکه چند وقت کوتاه دیگه بیشتر ندارمت و با اینکه خسته ای از همه اتفاقای دورو ورت و گیج شدی و با اینکه موهات یه روزه – شایدم یه شبه کوتاه شد و با اینکه سرت درد می کرد و با اینکه می دونم تو چه فکری بودی ولی عین عروسک بودی !

 

6-       جاتون خالی بود..جای هر دوتون.

 

7-       خوشبختم بنا به دلایلی !